شهید مصطفی صفری تبار
روزهای هفته را هم که گم کرده باشی ، عصرهای جمعه را از غم و غربتش تشخیص خواهی داد …
یا حی و یا قیوم
می دویم و می رویم ، به دنبال چه می گردیم ؟!
آنقدر سبک شده بودیم که قدم هایمان دست خودمان نبود.
عده ای به نماز مشغولند .قدم زنان بین مزار ها به دنبال مزاری میگردیم
.ناگهان سه مزار توجه مان را جلب مکیند
مزاری که بین دو مزار بود روحانیت خاصی داشت ، نزدیک تر میرویم عکس دو شهید بر یک مزار ....
ناگهان سوالی ذهنمان را مشغول میکند ... مگه میشه دونفر رو توو یک مزار دفن کنند ؟؟
صدایی توو گوشم میپیچید، اذان صبح بود که از خواب بیدار شدم ...
چند مدتی قبل این خواب بود که برنامه سفر چیده شده بود اما این هفته هفته بعد ،امروز ،فردا، خلاصه نمیشد
ما هنوز نمیدونستیم مزار شهید چه خبره و اوضاع از چه قراریه ،این خواب بیقراری همه رو دو چندان کرده .
با همسر شهید تماس میگیریم،همچین خوابی دیدیم
همسر شهید عنوان میکنن من هم خوابی دیدم ،چمدونتون رو ببندید و راه بیفتید .
لحظه شماری میکردیم برای زیارت ، چند روزی گذشت (به سختی )
به مزار که رسیدم ،فضای خاصی بود ،یه جای خاص بود برای همه ...
همه چشم انتظار لحظه زیارت بودیم ...
همه مات و متحیر ...
شبیه
هموون چیزی که توو خواب بود فضا همون فضای توی خواب بود ،بالای مزار شهید
هم دو تا عکس بود ... یکی عکس خودشون و دیگری هم عکس شهید محرابی پناه ...
دو شهیدی که با هم عقد اخوت بستند تا اینکه به معبودشون رسیدن ...
دیگه حال هیچ کسی دست خودش نبود و هق هق گریه ها بود که این رو نشون می داد ...
و من از حقیقت این قصه تنها فریاد میخواستم ...
سفرمان را مدیونیم ،مدیون تو شهید ،مدیون فداکاریت ،مدیون رشادت هایت ،مدیون مهربانیت ،
مدیونیم و بدهکار به همسرت که با نبودت روزگار میگذراند
مدیونیم که لحظه لحظه یادتان نیستیم
مدیونیم . اما یادمان میرود سرزمین پهناورمان رشادت دیده تا مرزهامان به باد فنا نرود
مدیونیم .اما گاهی نمیبینیم خون داده اید تا جاودانه بمانیم ؛
گاهی ارزش ها یادمان میرود ،گاهی نمیفهمیم که چه ها گذشته تا نفس بکشیم
گاها"یادمان میرود کجای این قصه ایستاده ایم ...
مدیونیم و شاکریم از دعوتتان ...
التماس دعا ...
- ۹۲/۱۰/۲۴
سلام
اینجا تعطیله؟