خاک و خاک

الهی ! به سوی تو آمدم به حق خود مرا به من برمگردان ...

خاک و خاک

الهی ! به سوی تو آمدم به حق خود مرا به من برمگردان ...

مشخصات بلاگ

می نویسم که بفهمانم به خود که حتی نوشتن از شهید هم گاهی سخت است به این می اندیشی که نکند بدهکارشان باشی "که هستی "
می نویسم که بفهمانم به خود که او جان داد تا جانی از تو نرود ...

می نویسم که بگویم آی آدم ها ، این غافله عمر عجب می گذرد ...

می نویسم تا بگویم گر چه نبودم اما حالا هستم ، به انتقام خون شما ...

می نویسم که بگویم ، بفهمانم ، متذکر شوم ،یادآوری شود که مدیونیم ...

ملت ؛ ما مدیونیم ؛ کاش این را بفهمیم ...

حرکت به سمت خرمشهر

پنجشنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۲، ۱۱:۳۸ ب.ظ

بسم رب الشهید

قرارمون شده ساعت 9 روز دوشنبه

استرس عجیبی داشتم ،که اصلا قابل وصف نیست یه لقمه نون ،فقط برای اینکه گفته باشیم صبحانه

خوردیم و یه قلپ چای تا شاید برسونه اون یه لقمه نون رو به معده ، از استرس زیاد هیچ چیزی قابل پیش بینی نبود .

با توجه به اینکه تا مرکز فاصله چند ساعته بود باید زودتر راه میفتادیم .حدود 8 و نیم بود که از خونه راافتادیم .سر قرارمون با بچه ها رسیدیم باقری و دو تا دیگه از بچه ها بودن ،و یه جمعیت فوق العاده که جدای از این دو سه نفر ،اولش فکر میکردم که شاید اینا هم به عنوان همراه اومدن بعدش فهمیدم که نه قضیه کربلاست و برای استقبال اومدن .

خلاصه بچه ها که اومدن حدود 8 نفر شدیم ،استرس توو وجود همه موج میزد اما همه خودشون رو کنترل می کردن .

مراسم خداحافظی هم تموم شد و حالا شدیم 3+5 ،5 تا از بچه ها که خودمون بودیم و 3 تا از شهر خودمون اما از یه منطقه دیگه .

البته یه آشنایی نسبی بود اما به صورت کلی همو نمی شناختیم ، خودمون رو معرفی کردیم و ...

یکی از دوستان اولین سفرش به مناطق بود و کلا یه حس عجیبی داشت که هیچ کدوممون نداشتیم .

به نظر ما اون یه مهمون سفارشی بود چون اول اینکه اصلا مناطق نرفته بود و دوما اینکه خادمیش امضا شده بود .

تا رسیدن به مرکز کلی خاطرات جور وا جور از خدا حافظی ها تعریف شد اما هنوز سکوت  سفارشی برای خجسته بود ، بچه ها با زیرکی خاص شروع کردن به صحبت باهاش و گفتن خاطراتش که تعریف کنه و ...

حدود ساعت یک و نیم بود که رسیدیم به مرکز ، نمازو نمازخونه وصلمون کرد به یه سری دیگه از خادمها و آشنا شدن باهاشون و ریختن پایه های رفاقت .

بعدش هم که ناهار و دایره آشنایی بزرگتر .

ساعت 3 ، حرکت از مرکز به سمت جنوب . با صحبت های داخل اتوبوس متوجه شدیم که اولش میریم اندیمشک بعد هم خرمشهر و به عنوان اولین گروه خادمین به همراه مراسم افتتاحیه که هیچ وقت شروع نشد .

حدود ساعت 8:30 شام و خنده بازار اشکواری که پایانی نداره ،همون اشکواری که برای راهیان 90 هرمنطقه می رفتیم همه رو جمع میکرد و یه پارچه نوشته میاورد برای عکس . ساعت 10 دیگه داخل اتوبوس بودیم و استراحتی که... نه شاید بگم بیدار باش بهتر باشه ،همه خوابن ما بیدار.البته بقیه هم بیدارن چون صندلی ها بسیار بسیار بسیار ...

و فقط شاید مثل ما به فکر خواب راحتن .

 رفتم برم آخر اتوبوس تا شاید این چشامون رو بشه رو هم بزاریم ، کسی نبود، چند لحظه ای نگذشت که خوابم برد ،احساس کردم سرم درد میکنه "از بس خوده بود به شیشه " اومدم پهن شم دیدم یکی کنارم نشسته ،کاظمی تغییر موقعیت داده بود و اومده بود کنار من .هنوز چشامون گرم خواب نشده بود که برای نماز ایستادیم .

بعد نماز هر کسی روی صندلی خودش و بعد هم تغییر موقعیت ،من ،کرمی ،کاظمی،و بعد با اضافه شدن خجسته و خاطره سفر قبل و اینکه هنوز 6 ماه نگذشته که قسمتمون شده برای خادمی ،باز خجسته وسکوت معنا داری که همه رو به کنکاش دعوت میکنه .

توومسیر پادگان بودیم که با سکوت و خیلی خیلی ناخود آگاه از در دژبانی وارد پادگان شدیم "چون اصلا دژبانی وجود نداشت ".مهر ماه مناطق و پادگان های این دست خیلی مظلوم و غریبن،  یعنی غریب تر از همه وقت واقع میشن چون کاملا سوت و کوره و حتی گاهی آب و جاروش هم به پای خودته چه برسه به اینکه سیستم صوتی و اسفند و راهنمایی و پذیرش و خدمات و این جور کاراش ...

صبحانه رو خورده و نخورده و نیمه ناچار توضیحی داده ؛ بعضی کارها انگار در حال شروع شدن بود ؛

ابزار کار :جارو ،خاک انداز ،سطل آب و...

(خادم که بشی باید همه جوره باشی ،از کار دفتری گرفته تا خاک پلو)

کار پادگان به نیمه رسیده بود که اعلام کردن باید بریم خرمشهر ..."اردوگاه "

قرار شده بود که تقسیم وظایف بشه توو پادگان که ... موکول شد به آینده و خرمشهر ...

خرمشهر که رسیدیم باز خودمون بودیم و خودمون ،نه؛ خودمون بودیم و اردوگاه و اولش خستگی حاصل ازنشستن توواتوبوســــ.

و حالا طی این تغییر مکان و چرخش دورانی دایره دوستی بزرگتر میشه و در آخر به اندازه تمام اتوبوس .

هوا واقعا گرمه ...گرم ...گرم ...گرم ...و ما هیچ کدوممون به مدت بیشتر از سه روز اون هم اکثرا توو ماه

اسفند جنوب و هواش رو تجربه نکردیم .توو سوله های متعدد اردوگاه 2 سوله بهمون دادن ؛یکی فرماندهی و دیگری هم خادمین اردوگاه و کلی سفارش که اولین گروه خادمین هستید و واردوگاه تازه تاسیسه و همه کار با خودمونه و سفارشات لازم ...

بعد از نماز و ناهار دیگه وقت استراحت شده بود و استراحتی که واقعا نیاز بود .

همه مثلا در حال استراحتن اما فکشون از کار نیفتاده .

ناگهان یکی داد زد :

حقــــــــــــــــــــــ النــــــــــــــــــــــــــــــاســـــــــــــــــــــــــه بخـــــــــــــــــــــــوابیــــــــــــــــــــــــــد .

چند تایی از بچه ها خوابیدن ،اما بقیه توو شک داد زدن بی مقدمه ؛بی  مقدمه که نه با مقدمه هستن .

بستن چشم همانا خوابی به وسعت اغما همانا ...

...........

التماس دعا

  • خادم الشهدا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی