خاک و خاک

الهی ! به سوی تو آمدم به حق خود مرا به من برمگردان ...

خاک و خاک

الهی ! به سوی تو آمدم به حق خود مرا به من برمگردان ...

مشخصات بلاگ

می نویسم که بفهمانم به خود که حتی نوشتن از شهید هم گاهی سخت است به این می اندیشی که نکند بدهکارشان باشی "که هستی "
می نویسم که بفهمانم به خود که او جان داد تا جانی از تو نرود ...

می نویسم که بگویم آی آدم ها ، این غافله عمر عجب می گذرد ...

می نویسم تا بگویم گر چه نبودم اما حالا هستم ، به انتقام خون شما ...

می نویسم که بگویم ، بفهمانم ، متذکر شوم ،یادآوری شود که مدیونیم ...

ملت ؛ ما مدیونیم ؛ کاش این را بفهمیم ...

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خادم الشهدا» ثبت شده است

بسم رب الشهید

کلام شهید قبل از شهادت :پدرم چند سال در جبهه بودی،جانباز شدی و شهید نشدی تا من فرزند شهید شوم ولی من شهید می شوم تا پدر شهید شوی.

چند روز قبل از اتمام مرخصی شهید پدر خود را صدا می زند و به داخل اتاق میبرد و میگوید : پدر ببین کلیپی از
عکس های خودم ساخته ام برای شهادتم آماده اش کردم .

به مادر : مادرم تو خواهر شهید هستی ولی باید خیلی صبور باشی چون مادر شهید هم می شوی،اینبار نوبت
من است که شهید شوم .

به پدر بزرگ : پدر بزرگ سعی کن هوای پدرم را داشته باشی .

به همرزمانش : داخل سنگر که در آن مستقر بودند عکس شهدای نصب شده بود که جای یک عکس در این میان خالی بود ،وی به همرزمانش خطاب میکند «اینجا جای عکس من است »

شهید رضا قربانی میانرودی ؛ شهادت 92/6/16

برای خاک وطنت برای این خونه بجنگ      /////    سنگرمو خالی نزار بمون و مردونه بجنگ

****

بعد از تقسیم دوباره مسئولیت و اضافه شدن بعضی مسئولیت ها و اتمام جلسه که دوباره خنده بازار راه افتاد، بچه ها هر کدوم برای اینکه بتونن با دوستاشون پاس شب وایسن تغییراتی دادن ،من باید با فلانی پاس وایسم ،من باید از ساعت فلان تا فلان وایسم ،من نمی تونم شب بیدار بمونم ،من اگه فلانی نباشه پاس نمی مونم،خلاصه جنگ ما هم بیشتر برای زمان پاس بود ؛که چه ساعتی باشیم .
زمان پست از ساعت 11 شروع میشه تا 5 صبح .البته 11-1،1-3،3-5   پست شب اولمون 1-3 . ساعت یازده خاموشیه ،یعنی کسی جز خادمای نگهبان شب نباید داخل حیاط باشه.هر شب حدودا چهار نفر باید پست وایسن .حالا کار نگهبانای شب فقط گشت توو محوطه نیست یه سری کار جانبی هم دارن ؛ ردیف و جفت کردن کفش بچه های خوابگاه ،با توجه به این که وقتی که بچه ها توو خوابگاه هستن انگاری که توو زندون باشن ،هر لحظه برای اومدن به بیرون از خوابگاه هر بهانه ای رو ردیف میکنن می خوام برم برای شارژ گوشیم ،خوابگاه پریزش کمه ،میخوام برم سرویس ،توو خوابگاه خوابم نمیبره، بچه ها صحبت می کنن توو خوابگاه ،خلاصه بهانه هایی که گاهی با عقل جور نمیشه ،مسئولیت دیگه بیدار کردن بچه های خوابگاه برای نماز صبح ،کاردیگه شون خودسازیه ،ذکرمیگن ،زیارت عاشورا میخونن ؛ توو مسیر هم که قرار میگیرن خدا قوتی گفته و حرکت به سمت مقصد مورد نظرشون .

بعد از تقسیم مجدد مسئولیت مسابقه چای خوری با دکتر کرم راه میفته ... 4 - 6 واگذار کردیم مسابقه رو و مدال قهرمانی به این دکتر قهرمان داده شد ..."دکتر از همین سنگر بهت تبریک میگم ""با تاخیر "

یه سری از بچه ها به علت استفاده از اسید ها دچار سوزش گلو شدن ،نه اینکه اسید مصرف کرده باشنا ؛نه ... سرویس ها باید با مواد شوینده و اسید شسته میشده که این بلا سرشون اومده .با تمام مشکلاتی که برای بچه ها پیش اومده از قبیل سوزش گلو ،پوست اومدن دست ها و ... باز هم بازرس محترم با تمام رفاقتی که دوستان به خرج دادن ؛باز هم ایرادی به کار گرفته که به دل نشسته .با تمامی اوصاف و غر زدن ها و ایراد گرفتن ها ...کار گروهی کاریه که با تمام وجود انجام میشه و خنده همیشه هست تا خستگی نباشه ...خسته س اما می خنده ، وقتی راه میره انگاری چشاش دو دو میزنه اما تا وقتی که همه دارن کار میکنن و بیدارن دست از کار نمیکشه ..

خاطره چطور خادم شدنشون رو که تعریف میکنن و چطوری دعوت شدنشون رو ،یه سری داستان جدید شروع میشه .

تعریف میکنه من تا بین راه نمی دونستم که مقصدمون جنوبه ... فکر میکردم ثبت نام برای مناطق و البته از نوع غربه نه جنوب و اونم خادمی ...تازه بین راه متوجه شدم و به خانواده اطلاع دادم که قصه یه چیز دیگه س .
چندسالیه که برای مناطق اسمم رو مینویسم اما به دلایل مختلف همش برای رفتن مشکلی پیش میاد و یا اتفاقی میفته که قسمتم نمیشه ،اما اینبار ... دوستان گفتن برای فلان تاریخ جلسه داریم فهیم منتظرتیم ؛میگه گفتم فکر نمیکنم بتونم بیام تاریخش رو تغییر بدید ...

دیروز باهام تماس گرفتن گفتن برای جلسه میای دیگه ،بهشون گفتم ،من گفتم فکر نمیکنم بتونم بیام زمان جلسه رو تغییر بدید ..امروز قسمتم جای دیگه س .. بندگان خدا هم که ماتشون برده پشت تلفن التماس دعا و ...


تا حالا مناطق نرفته اما تعریفش رو زیاد شنیده ...حالش کلا"با شنیدن صحبتی از مناطق تغییر میکنه ...کاملا"هوایه مناطقه ...وقتی میگن شهید ،انگار همین الان یکی کنارش در حال شهید شدنه ...حالش ...
روزای آخر ثبت نام ،بهش میگن که دوست داری بری مناطق ...
میگه: کجا !!!  میگن: جنوب ....
خادم الشهدا ... باید کار کنی ...
سفر سیاحتی نیست ...
بخور و بخواب هم نیست ..
بیداری داره ... شاید باید ظرف بشوری ببین خجسته جان فقط بهت بگم خونه خاله نیست ...
همین  ...
ماتش میبره ...
سکوتی که قابل وصف نیست ...
یهــــــو با بغضی خفه کننده میگه ...
مگه همه میتونن برن این جور جاها ...
مگه یه آدمای خاص نمیرن ...مگه ...مگه...مگه ...مگه...
یهو میزنه زیر گریه ... من کجا ...مناطق کجا ...خادمی کجا  ...
خلاصه اسمش میره توو لیست خادمی و دعوت شده های این داستان ....
اصلا فکرشم یه لحظه از ذهنم نمیتونست بگذره که امروز اینجا باشم .....
داستان هر کدوم از بچه ها واقعا"شنیدنیه ...به یکی میگن وقت داری :میگه کجا : میگن جنوب ...خادم الشهدا ...
اسمش از توو لیست خادمی حذف میشه و چمدونی که هنوز خالی نشده ...
لحظه های آخر سفر با تماسی که گرفته میشه با اسامی داخل لیست و جواب ندادن تماس توسط دوستان داخل لیست ، دوباره برای رفتن آماده میشه ...

********
اینا یعنی چی ...
من بی لیاقت فقط اومدم تا یاد بگیرم ،تا بعضی چیزا رو بفهمم ،تا بتونم توو آزمون و خطا از تجربیات استفاده کنم و آدم شم ...
میترسم ...
همین حالا اول سفر تنها دو روز از قصه گذشته
اما من همین حالا از لحظه خداحافظی میترسم ...از جدا شدن از دوستان شهداییم میترسم ... از جدا شدن از این داستان های قشنگ میترسم ...
خدایا من میــــــــــ تـــرســـــــــــــــم

خودت تنهایم نگذار ...
ساعت حدودا"2:27 بود که بچه ها تصمیم گرفتن خواب راحتی توو اردوگاه داشته باشن ، اما منصرف شدن و سوله و دور هم بودن رو ترجیح دادن ...

و من همچنان با نور موبایل و درد زانو "ناشی از پیچ خوردگی " و مداحی مینویسم ... بچه ها که می خوابن تازه نوشتن های من شروع میشه ، چون روز که فرصتی نیست برای مکتوب کردن خاطرات و صد البته شب زمان مناسبیه ... به همین دلیل به "کاتب "معروف شدم ...


هر داستانی که تعریف میکنن و هر کاری که انجام میدن ؛ کــــــاتـــــــبـــــــــ بـــــــنویـــــــــســـــــ ....
بنویس یه فهیم داشتیم عاشق شهادت ،اگه رفت مناطق شهید شد باید با کاپرا ببریدش بیمارستان و ادامه ماجرا ...
با توجه به اینکه بعد از خواب بچه ها مینویسم ...
دوستان توو خواب حــــــــرفـــــ میزنن ... یکی داستان روز رو تعریف میکنه ... یکی ناله میزنه ...
البته اکثرا"چون کارای سختی که اینجا انجام میدن مثل "کار با بیل ،برداشتن سیمان ،جارو کشی حیاط 1000 متری،بیداری از 8 تا 2 شب  " رو توو خونه ندارن ناله رو تقریبا"یکی در میون داریم ...
جعفری به همه قول داده که برای نماز به همه بر پا میده ...
ساعت رو برای نماز کوک کردم ...
5:30 زنگش به صدا در اومد و توسط دست اندر کاران خاموش شد و ما همچنان منتظر بیدار باش جعفری ...خبری نشد ...
بیدار شدیم برای نماز با دکتر و خجسته رفتیم برای وضو ... بعد از خوندن نماز بچه ها کم کم راهی وضو میشدن ... و از جعفری خبری نبود و هنوز خوابیده بود و ما خوش خیال ...
برای صبحانه متوجه شدیم که جعفری همه رو بیدار کرده و همه بهش قول بیدار شدن دادن ..
یکی گفته ...باشه الان بیدارم ...یکی دیگه گفته : الان میام ... پاشدم ...ناله و ... جوابش رو دادن و همه دوباره خوابیدن ...خودش هم که دیده کسی بیدار نشده نمازش رو خونده و خوابیده و صبحانه ای که با خنده بازار قاطی شده ...
التماس دعا ...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ ن : تو را با تمام زرق و برقت برای رضای خدا ترک میکنم ؛ اینجا دار فانی ، مقصد ما بهشت .
+ شهادتت مبارک
  • خادم الشهدا

نمیخوام خوام زیاد معطل خاطراتی بشید که شاید براتون اصلا جذابیت نداشته باشه و یا شاید وقتتون رو بگیره ...

یه سره و بدون هیچ معطلی میرم اردوگاه ، همونجایی که اولش بعضی ها رو نمی شناختیم و بعدش جدا شدن از هم برامون شده بود یه مشکل بزرگ ، همونجایی که خیلی ها رو میدیدیم که با تمام وجودشون از دنیا جدا می شن ،همونجایی که می شد بشه یه سکو برای پرواز حتی پرواز ناموفق ...

نمی دونم تا حالا جایی دعوت شدی برای نوکری یا نه ...

آره درست شنیدی من با همه اعتقاداتم میگم نوکری هم دعوتیه ... آره ... باید دعوت شی و با تمام وجودم باز هم در انتظار دعوتم ...

راستی اسمت ازتوو لیست خط خورده یا نه ؟!

برای اردوی غرب راه افتادی تا از خادمی سر در بیاری یا نه ؟!

نمی دونم چطور میشه کسی که هنوز جنوب رو ندیده اما هر وقت که اسمش میاد نمی تونه اشکهاش رو کنترل کنه ، یهویی دعوت میشه برای خادمی ..

زندگی توو اردوگاه رو تجربه کردی یا نه؟!

نمی دونم توسوله زندگی کردی یا نه ؟!

توو همون سوله قبلی که گفتم زانوت پیچ خورده ؟!

شام توو همون سوله چی خوردی ؟

راستی چای گیلاسی چی،بهت رسیده ؟!

نمی دونم به روایتی گمنام بودی یا نه ؟!

شام قند و گوجه تجربه کردی ؟

توو گروه خادمی تون چقدر شیطونی کردی ؟

شبا توو پست خوابت برده ؟!

نمی دونم خواب بودن توو دشت علقمه برات دیدن یا نه ؟!

من هنوز خیلی ناگفته ها و نشنیده ها رو نمی دونم ...

از مچ تموم انگشتاش سوخته ،اومده برای خادمی...

زمانی که به گفته خبرگزاری ها دمای هوا  52 درجه اعلام میشه ..

نمی گم این چیزایی که گفتم برام اصلا اتفاق نیفتاده بوده یا اصلا ندیده بودم و غیر منتظره بوده و من چشم و گوش بسته رفتم و ....

نه ...  اصلا اینطور نبوده ،اما واقعا یه سری از بچه ها حتی خونه دستشون برای ردیف کردن کفش خودشون نرفته بوده چه برسه به اینکه کفش بچه های زائر که توو خوابگاه با تمام امکانات خوابیده بودن رو جفت کنن...

یه سری آدم که به قول یکی از بچه ها قسمتی به عنوان ریه براشون تعریف شده نیست و چیزی به عنوان خاک رو ،بقول بعضی آلودگی ریه ناشی از خاک رو نمی فهمن .

خستگی سرشون نمیشه ...

اینا شاید اصلا برای این کار ساخته نشده بودن و تفکراتشون اینطوری نبوده ،اما... با همه احوالات اسمشون خونده شده و اینها هم جواب دادن ...

کشتن نفس ،یه مسابقه ست اینجا ،همه در تلاشن تا از دیگری سبقت بگیرن ،شاید دیگه برای کسی همچین موقعیتی پیش نیاد ...

گاهی اوقات اینقدر کار سرشون ریخته که جواب تلفن دادن هم براشون سخته ، اینجا آدم سازی ...

خندیدن گاهی توو اوج خستگی ، شبیه آب خنک می مونه برای تشنه ،گاهی می خندونی تا شاید تونسته باشی دل خسته ای رو شاد کنی ،گاهی می خندوننت تا شاید ازت جلو بزنن توو کار خوب ...

اینجا بسته های کار خوب چیده شده فقط باید دقت کنی که درست به مقصد برسونیش ...


درست میگفت واقعا روی زمین این همه چیز دیدن اون هم یکجا واقعا ، اصلا شدنی نبود و یا اینکه کمتر می شد دید ...

نمی دونم کجای این قصه ای ...

 

    اما ...      


همیشه منتظر دعوت باش ...



  • خادم الشهدا