به پدر بزرگ : پدر بزرگ سعی کن هوای پدرم را داشته باشی .
به همرزمانش : داخل سنگر که در آن مستقر بودند عکس شهدای نصب شده بود که جای یک عکس در این میان خالی بود ،وی به همرزمانش خطاب میکند «اینجا جای عکس من است »
شهید رضا قربانی میانرودی ؛ شهادت 92/6/16
برای خاک وطنت برای این خونه بجنگ ///// سنگرمو خالی نزار بمون و مردونه بجنگ
****
بعد از تقسیم دوباره مسئولیت و اضافه شدن بعضی مسئولیت ها و اتمام جلسه که دوباره خنده بازار راه افتاد، بچه ها هر کدوم برای اینکه بتونن با دوستاشون پاس شب وایسن تغییراتی دادن ،من باید با فلانی پاس وایسم ،من باید از ساعت فلان تا فلان وایسم ،من نمی تونم شب بیدار بمونم ،من اگه فلانی نباشه پاس نمی مونم،خلاصه جنگ ما هم بیشتر برای زمان پاس بود ؛که چه ساعتی باشیم .زمان پست از ساعت 11 شروع میشه تا 5 صبح .البته 11-1،1-3،3-5 پست شب اولمون 1-3 . ساعت یازده خاموشیه ،یعنی کسی جز خادمای نگهبان شب نباید داخل حیاط باشه.هر شب حدودا چهار نفر باید پست وایسن .حالا کار نگهبانای شب فقط گشت توو محوطه نیست یه سری کار جانبی هم دارن ؛ ردیف و جفت کردن کفش بچه های خوابگاه ،با توجه به این که وقتی که بچه ها توو خوابگاه هستن انگاری که توو زندون باشن ،هر لحظه برای اومدن به بیرون از خوابگاه هر بهانه ای رو ردیف میکنن می خوام برم برای شارژ گوشیم ،خوابگاه پریزش کمه ،میخوام برم سرویس ،توو خوابگاه خوابم نمیبره، بچه ها صحبت می کنن توو خوابگاه ،خلاصه بهانه هایی که گاهی با عقل جور نمیشه ،مسئولیت دیگه بیدار کردن بچه های خوابگاه برای نماز صبح ،کاردیگه شون خودسازیه ،ذکرمیگن ،زیارت عاشورا میخونن ؛ توو مسیر هم که قرار میگیرن خدا قوتی گفته و حرکت به سمت مقصد مورد نظرشون .
بعد از تقسیم مجدد مسئولیت مسابقه چای خوری با دکتر کرم راه میفته ... 4 - 6 واگذار کردیم مسابقه رو و مدال قهرمانی به این دکتر قهرمان داده شد ..."دکتر از همین سنگر بهت تبریک میگم ""با تاخیر "
یه سری از بچه ها به علت استفاده از اسید ها دچار سوزش گلو شدن ،نه اینکه اسید مصرف کرده باشنا ؛نه ... سرویس ها باید با مواد شوینده و اسید شسته میشده که این بلا سرشون اومده .با تمام مشکلاتی که برای بچه ها پیش اومده از قبیل سوزش گلو ،پوست اومدن دست ها و ... باز هم بازرس محترم با تمام رفاقتی که دوستان به خرج دادن ؛باز هم ایرادی به کار گرفته که به دل نشسته .با تمامی اوصاف و غر زدن ها و ایراد گرفتن ها ...کار گروهی کاریه که با تمام وجود انجام میشه و خنده همیشه هست تا خستگی نباشه ...خسته س اما می خنده ، وقتی راه میره انگاری چشاش دو دو میزنه اما تا وقتی که همه دارن کار میکنن و بیدارن دست از کار نمیکشه ..خاطره چطور خادم شدنشون رو که تعریف میکنن و چطوری دعوت شدنشون رو ،یه سری داستان جدید شروع میشه .
تعریف میکنه من تا بین راه نمی دونستم که مقصدمون جنوبه ... فکر میکردم ثبت نام برای مناطق و البته از نوع غربه نه جنوب و اونم خادمی ...تازه بین راه متوجه شدم و به خانواده اطلاع دادم که قصه یه چیز دیگه س .چندسالیه که برای مناطق اسمم رو مینویسم اما به دلایل مختلف همش برای رفتن مشکلی پیش میاد و یا اتفاقی میفته که قسمتم نمیشه ،اما اینبار ... دوستان گفتن برای فلان تاریخ جلسه داریم فهیم منتظرتیم ؛میگه گفتم فکر نمیکنم بتونم بیام تاریخش رو تغییر بدید ...
دیروز باهام تماس گرفتن گفتن برای جلسه میای دیگه ،بهشون گفتم ،من گفتم فکر نمیکنم بتونم بیام زمان جلسه رو تغییر بدید ..امروز قسمتم جای دیگه س .. بندگان خدا هم که ماتشون برده پشت تلفن التماس دعا و ...
میگه: کجا !!! میگن: جنوب ....
خادم الشهدا ... باید کار کنی ...
سفر سیاحتی نیست ...
بخور و بخواب هم نیست ..
بیداری داره ... شاید باید ظرف بشوری ببین خجسته جان فقط بهت بگم خونه خاله نیست ...
همین ...
ماتش میبره ...
سکوتی که قابل وصف نیست ...
یهــــــو با بغضی خفه کننده میگه ...
مگه همه میتونن برن این جور جاها ...
مگه یه آدمای خاص نمیرن ...مگه ...مگه...مگه ...مگه...
یهو میزنه زیر گریه ... من کجا ...مناطق کجا ...خادمی کجا ...
خلاصه اسمش میره توو لیست خادمی و دعوت شده های این داستان ....
اصلا فکرشم یه لحظه از ذهنم نمیتونست بگذره که امروز اینجا باشم .....
داستان هر کدوم از بچه ها واقعا"شنیدنیه ...به یکی میگن وقت داری :میگه کجا : میگن جنوب ...خادم الشهدا ...
اسمش از توو لیست خادمی حذف میشه و چمدونی که هنوز خالی نشده ...
لحظه های آخر سفر با تماسی که گرفته میشه با اسامی داخل لیست و جواب ندادن تماس توسط دوستان داخل لیست ، دوباره برای رفتن آماده میشه ...
********
اینا یعنی چی ...
میترسم ...
همین حالا اول سفر تنها دو روز از قصه گذشته
اما من همین حالا از لحظه خداحافظی میترسم ...از جدا شدن از دوستان شهداییم میترسم ... از جدا شدن از این داستان های قشنگ میترسم ...
خدایا من میــــــــــ تـــرســـــــــــــــم
خودت تنهایم نگذار ...
و من همچنان با نور موبایل و درد زانو "ناشی از پیچ خوردگی " و مداحی مینویسم ... بچه ها که می خوابن تازه نوشتن های من شروع میشه ، چون روز که فرصتی نیست برای مکتوب کردن خاطرات و صد البته شب زمان مناسبیه ... به همین دلیل به "کاتب "معروف شدم ...
بنویس یه فهیم داشتیم عاشق شهادت ،اگه رفت مناطق شهید شد باید با کاپرا ببریدش بیمارستان و ادامه ماجرا ...
با توجه به اینکه بعد از خواب بچه ها مینویسم ...
دوستان توو خواب حــــــــرفـــــ میزنن ... یکی داستان روز رو تعریف میکنه ... یکی ناله میزنه ...
البته اکثرا"چون کارای سختی که اینجا انجام میدن مثل "کار با بیل ،برداشتن سیمان ،جارو کشی حیاط 1000 متری،بیداری از 8 تا 2 شب " رو توو خونه ندارن ناله رو تقریبا"یکی در میون داریم ...
جعفری به همه قول داده که برای نماز به همه بر پا میده ...
ساعت رو برای نماز کوک کردم ...
برای صبحانه متوجه شدیم که جعفری همه رو بیدار کرده و همه بهش قول بیدار شدن دادن ..
یکی گفته ...باشه الان بیدارم ...یکی دیگه گفته : الان میام ... پاشدم ...ناله و ... جوابش رو دادن و همه دوباره خوابیدن ...خودش هم که دیده کسی بیدار نشده نمازش رو خونده و خوابیده و صبحانه ای که با خنده بازار قاطی شده ...
التماس دعا ...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ ن : تو را با تمام زرق و برقت برای رضای خدا ترک میکنم ؛ اینجا دار فانی ، مقصد ما بهشت .
+ شهادتت مبارک