خاک و خاک

الهی ! به سوی تو آمدم به حق خود مرا به من برمگردان ...

خاک و خاک

الهی ! به سوی تو آمدم به حق خود مرا به من برمگردان ...

مشخصات بلاگ

می نویسم که بفهمانم به خود که حتی نوشتن از شهید هم گاهی سخت است به این می اندیشی که نکند بدهکارشان باشی "که هستی "
می نویسم که بفهمانم به خود که او جان داد تا جانی از تو نرود ...

می نویسم که بگویم آی آدم ها ، این غافله عمر عجب می گذرد ...

می نویسم تا بگویم گر چه نبودم اما حالا هستم ، به انتقام خون شما ...

می نویسم که بگویم ، بفهمانم ، متذکر شوم ،یادآوری شود که مدیونیم ...

ملت ؛ ما مدیونیم ؛ کاش این را بفهمیم ...

۲ مطلب در دی ۱۳۹۲ ثبت شده است

روزهای هفته را هم که گم کرده باشی ، عصرهای جمعه را از غم و غربتش تشخیص خواهی داد …


یا حی و یا قیوم
می دویم و می رویم ، به دنبال چه می گردیم ؟!
آنقدر سبک شده بودیم که قدم هایمان دست خودمان نبود.
عده ای به نماز مشغولند .قدم زنان بین مزار ها به دنبال مزاری میگردیم
.ناگهان سه مزار توجه مان را جلب مکیند
مزاری که بین دو مزار بود روحانیت خاصی داشت ، نزدیک تر میرویم عکس دو شهید بر یک مزار ....
ناگهان سوالی ذهنمان را مشغول میکند ... مگه میشه دونفر رو توو یک مزار دفن کنند ؟؟

صدایی توو گوشم میپیچید، اذان صبح بود که از خواب بیدار شدم ...

چند مدتی قبل این خواب بود که برنامه سفر چیده شده بود اما این هفته هفته بعد ،امروز ،فردا، خلاصه نمیشد
ما هنوز نمیدونستیم مزار شهید چه خبره و اوضاع از چه قراریه ،این خواب بیقراری همه رو دو چندان کرده .
با همسر شهید تماس میگیریم،همچین خوابی دیدیم
همسر شهید عنوان میکنن من هم خوابی دیدم ،چمدونتون رو ببندید و راه بیفتید .
لحظه شماری میکردیم برای زیارت ، چند روزی گذشت (به سختی )
به مزار که رسیدم ،فضای خاصی بود ،یه جای خاص بود برای همه ...
همه چشم انتظار لحظه زیارت بودیم ...
همه مات و متحیر ...
شبیه هموون چیزی که توو خواب بود فضا همون فضای توی خواب بود ،بالای مزار شهید هم دو تا عکس بود ... یکی عکس خودشون و دیگری هم عکس شهید محرابی پناه  ...

photo0680.jpg

دو شهیدی که با هم عقد اخوت بستند تا اینکه به معبودشون رسیدن ...
دیگه حال هیچ کسی دست خودش نبود و هق هق گریه ها بود که این رو نشون می داد ...

و من از حقیقت این قصه تنها فریاد میخواستم  ...
سفرمان را مدیونیم ،مدیون تو شهید ،مدیون فداکاریت ،مدیون رشادت هایت ،مدیون مهربانیت ،
مدیونیم و بدهکار به همسرت که با نبودت روزگار میگذراند
مدیونیم که لحظه لحظه یادتان نیستیم

مدیونیم . اما یادمان میرود سرزمین پهناورمان رشادت دیده تا مرزهامان به باد فنا نرود
مدیونیم .اما گاهی نمیبینیم خون داده اید تا جاودانه بمانیم ؛
گاهی ارزش ها یادمان میرود ،گاهی نمیفهمیم که چه ها گذشته تا نفس بکشیم
گاها"یادمان میرود کجای این قصه ایستاده ایم ...

مدیونیم و شاکریم از دعوتتان ...

التماس دعا ...

  • خادم الشهدا

با اشک هاش دفتر خود را نمور کرد
در خود تمام مرثیه ها را مرور کرد
ذهنش ز روضه ها ی مجسم عبور کرد
شاعر بساط سینه زدن را که جور کرد
احساس کرد از همه عالم جدا شده است
در بیت هاش مجلس ماتم به پا شده است
در اوج روضه خوب دلش را که غم گرفت
وقتی که میز و دفتر و خودکار دم گرفت
وقتش رسیده بود به دستش قلم گرفت
مثل همیشه رخصتی از محتشم گرفت
باز این چه شورش است که در جان واژه ها ست
شاعر شکست خورده طوفان واژه هاست
بی اختیار شد قلمش را رها گذاشت
دستی زغیب قافیه را کربلا گذاشت
یک بیت بعد ، واژه ی لب تشنه را گذاشت
تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت
حس کرد پا به پاش جهان گریه می کند
دارد غروب فرشچیان گریه می کند
با این زبان چگونه بگویم چه ها کشید
بر روی خاک و خون بدنی را رها کشید
او را چنان فنای خدا بی ریا کشید
حتی براش جای کفن بوریا کشید
در خون کشید قافیه ها را ، حروف را
از بس که گریه کرد تمام لهوف را
اما در اوج روضه کم آورد و رنگ باخت
بالا گرفت کار و سپس آسمان گداخت
این بند را جدای همه روی نیزه ساخت
"خورشید سر بریده غروبی نمی شناخت
بر اوج نیزه گرم طلوعی دوباره بود"
اوکهکشان روشن هفده ستاره بود

خون جای واژه بر لبش آورد و بعد از آن ...
پیشانی اش پر از عرق سرد و بعد از آن ...
خود را میان معرکه حس کرد و بعد از آن ...
شاعر برید و تاب نیاورد و بعد از آن ...
در خلسه ای عمیق خودش بود و هیچ‌کس
شاعر کنار دفترش افتاد از نفس...


سید حمید رضا برقعی

التماس دعا...

  • خادم الشهدا