خاک و خاک

الهی ! به سوی تو آمدم به حق خود مرا به من برمگردان ...

خاک و خاک

الهی ! به سوی تو آمدم به حق خود مرا به من برمگردان ...

مشخصات بلاگ

می نویسم که بفهمانم به خود که حتی نوشتن از شهید هم گاهی سخت است به این می اندیشی که نکند بدهکارشان باشی "که هستی "
می نویسم که بفهمانم به خود که او جان داد تا جانی از تو نرود ...

می نویسم که بگویم آی آدم ها ، این غافله عمر عجب می گذرد ...

می نویسم تا بگویم گر چه نبودم اما حالا هستم ، به انتقام خون شما ...

می نویسم که بگویم ، بفهمانم ، متذکر شوم ،یادآوری شود که مدیونیم ...

ملت ؛ ما مدیونیم ؛ کاش این را بفهمیم ...

روزهای هفته را هم که گم کرده باشی ، عصرهای جمعه را از غم و غربتش تشخیص خواهی داد …


یا حی و یا قیوم
می دویم و می رویم ، به دنبال چه می گردیم ؟!
آنقدر سبک شده بودیم که قدم هایمان دست خودمان نبود.
عده ای به نماز مشغولند .قدم زنان بین مزار ها به دنبال مزاری میگردیم
.ناگهان سه مزار توجه مان را جلب مکیند
مزاری که بین دو مزار بود روحانیت خاصی داشت ، نزدیک تر میرویم عکس دو شهید بر یک مزار ....
ناگهان سوالی ذهنمان را مشغول میکند ... مگه میشه دونفر رو توو یک مزار دفن کنند ؟؟

صدایی توو گوشم میپیچید، اذان صبح بود که از خواب بیدار شدم ...

چند مدتی قبل این خواب بود که برنامه سفر چیده شده بود اما این هفته هفته بعد ،امروز ،فردا، خلاصه نمیشد
ما هنوز نمیدونستیم مزار شهید چه خبره و اوضاع از چه قراریه ،این خواب بیقراری همه رو دو چندان کرده .
با همسر شهید تماس میگیریم،همچین خوابی دیدیم
همسر شهید عنوان میکنن من هم خوابی دیدم ،چمدونتون رو ببندید و راه بیفتید .
لحظه شماری میکردیم برای زیارت ، چند روزی گذشت (به سختی )
به مزار که رسیدم ،فضای خاصی بود ،یه جای خاص بود برای همه ...
همه چشم انتظار لحظه زیارت بودیم ...
همه مات و متحیر ...
شبیه هموون چیزی که توو خواب بود فضا همون فضای توی خواب بود ،بالای مزار شهید هم دو تا عکس بود ... یکی عکس خودشون و دیگری هم عکس شهید محرابی پناه  ...

photo0680.jpg

دو شهیدی که با هم عقد اخوت بستند تا اینکه به معبودشون رسیدن ...
دیگه حال هیچ کسی دست خودش نبود و هق هق گریه ها بود که این رو نشون می داد ...

و من از حقیقت این قصه تنها فریاد میخواستم  ...
سفرمان را مدیونیم ،مدیون تو شهید ،مدیون فداکاریت ،مدیون رشادت هایت ،مدیون مهربانیت ،
مدیونیم و بدهکار به همسرت که با نبودت روزگار میگذراند
مدیونیم که لحظه لحظه یادتان نیستیم

مدیونیم . اما یادمان میرود سرزمین پهناورمان رشادت دیده تا مرزهامان به باد فنا نرود
مدیونیم .اما گاهی نمیبینیم خون داده اید تا جاودانه بمانیم ؛
گاهی ارزش ها یادمان میرود ،گاهی نمیفهمیم که چه ها گذشته تا نفس بکشیم
گاها"یادمان میرود کجای این قصه ایستاده ایم ...

مدیونیم و شاکریم از دعوتتان ...

التماس دعا ...

  • خادم الشهدا

با اشک هاش دفتر خود را نمور کرد
در خود تمام مرثیه ها را مرور کرد
ذهنش ز روضه ها ی مجسم عبور کرد
شاعر بساط سینه زدن را که جور کرد
احساس کرد از همه عالم جدا شده است
در بیت هاش مجلس ماتم به پا شده است
در اوج روضه خوب دلش را که غم گرفت
وقتی که میز و دفتر و خودکار دم گرفت
وقتش رسیده بود به دستش قلم گرفت
مثل همیشه رخصتی از محتشم گرفت
باز این چه شورش است که در جان واژه ها ست
شاعر شکست خورده طوفان واژه هاست
بی اختیار شد قلمش را رها گذاشت
دستی زغیب قافیه را کربلا گذاشت
یک بیت بعد ، واژه ی لب تشنه را گذاشت
تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت
حس کرد پا به پاش جهان گریه می کند
دارد غروب فرشچیان گریه می کند
با این زبان چگونه بگویم چه ها کشید
بر روی خاک و خون بدنی را رها کشید
او را چنان فنای خدا بی ریا کشید
حتی براش جای کفن بوریا کشید
در خون کشید قافیه ها را ، حروف را
از بس که گریه کرد تمام لهوف را
اما در اوج روضه کم آورد و رنگ باخت
بالا گرفت کار و سپس آسمان گداخت
این بند را جدای همه روی نیزه ساخت
"خورشید سر بریده غروبی نمی شناخت
بر اوج نیزه گرم طلوعی دوباره بود"
اوکهکشان روشن هفده ستاره بود

خون جای واژه بر لبش آورد و بعد از آن ...
پیشانی اش پر از عرق سرد و بعد از آن ...
خود را میان معرکه حس کرد و بعد از آن ...
شاعر برید و تاب نیاورد و بعد از آن ...
در خلسه ای عمیق خودش بود و هیچ‌کس
شاعر کنار دفترش افتاد از نفس...


سید حمید رضا برقعی

التماس دعا...

  • خادم الشهدا

بسم رب الشهید

کلام شهید قبل از شهادت :پدرم چند سال در جبهه بودی،جانباز شدی و شهید نشدی تا من فرزند شهید شوم ولی من شهید می شوم تا پدر شهید شوی.

چند روز قبل از اتمام مرخصی شهید پدر خود را صدا می زند و به داخل اتاق میبرد و میگوید : پدر ببین کلیپی از
عکس های خودم ساخته ام برای شهادتم آماده اش کردم .

به مادر : مادرم تو خواهر شهید هستی ولی باید خیلی صبور باشی چون مادر شهید هم می شوی،اینبار نوبت
من است که شهید شوم .

به پدر بزرگ : پدر بزرگ سعی کن هوای پدرم را داشته باشی .

به همرزمانش : داخل سنگر که در آن مستقر بودند عکس شهدای نصب شده بود که جای یک عکس در این میان خالی بود ،وی به همرزمانش خطاب میکند «اینجا جای عکس من است »

شهید رضا قربانی میانرودی ؛ شهادت 92/6/16

برای خاک وطنت برای این خونه بجنگ      /////    سنگرمو خالی نزار بمون و مردونه بجنگ

****

بعد از تقسیم دوباره مسئولیت و اضافه شدن بعضی مسئولیت ها و اتمام جلسه که دوباره خنده بازار راه افتاد، بچه ها هر کدوم برای اینکه بتونن با دوستاشون پاس شب وایسن تغییراتی دادن ،من باید با فلانی پاس وایسم ،من باید از ساعت فلان تا فلان وایسم ،من نمی تونم شب بیدار بمونم ،من اگه فلانی نباشه پاس نمی مونم،خلاصه جنگ ما هم بیشتر برای زمان پاس بود ؛که چه ساعتی باشیم .
زمان پست از ساعت 11 شروع میشه تا 5 صبح .البته 11-1،1-3،3-5   پست شب اولمون 1-3 . ساعت یازده خاموشیه ،یعنی کسی جز خادمای نگهبان شب نباید داخل حیاط باشه.هر شب حدودا چهار نفر باید پست وایسن .حالا کار نگهبانای شب فقط گشت توو محوطه نیست یه سری کار جانبی هم دارن ؛ ردیف و جفت کردن کفش بچه های خوابگاه ،با توجه به این که وقتی که بچه ها توو خوابگاه هستن انگاری که توو زندون باشن ،هر لحظه برای اومدن به بیرون از خوابگاه هر بهانه ای رو ردیف میکنن می خوام برم برای شارژ گوشیم ،خوابگاه پریزش کمه ،میخوام برم سرویس ،توو خوابگاه خوابم نمیبره، بچه ها صحبت می کنن توو خوابگاه ،خلاصه بهانه هایی که گاهی با عقل جور نمیشه ،مسئولیت دیگه بیدار کردن بچه های خوابگاه برای نماز صبح ،کاردیگه شون خودسازیه ،ذکرمیگن ،زیارت عاشورا میخونن ؛ توو مسیر هم که قرار میگیرن خدا قوتی گفته و حرکت به سمت مقصد مورد نظرشون .

بعد از تقسیم مجدد مسئولیت مسابقه چای خوری با دکتر کرم راه میفته ... 4 - 6 واگذار کردیم مسابقه رو و مدال قهرمانی به این دکتر قهرمان داده شد ..."دکتر از همین سنگر بهت تبریک میگم ""با تاخیر "

یه سری از بچه ها به علت استفاده از اسید ها دچار سوزش گلو شدن ،نه اینکه اسید مصرف کرده باشنا ؛نه ... سرویس ها باید با مواد شوینده و اسید شسته میشده که این بلا سرشون اومده .با تمام مشکلاتی که برای بچه ها پیش اومده از قبیل سوزش گلو ،پوست اومدن دست ها و ... باز هم بازرس محترم با تمام رفاقتی که دوستان به خرج دادن ؛باز هم ایرادی به کار گرفته که به دل نشسته .با تمامی اوصاف و غر زدن ها و ایراد گرفتن ها ...کار گروهی کاریه که با تمام وجود انجام میشه و خنده همیشه هست تا خستگی نباشه ...خسته س اما می خنده ، وقتی راه میره انگاری چشاش دو دو میزنه اما تا وقتی که همه دارن کار میکنن و بیدارن دست از کار نمیکشه ..

خاطره چطور خادم شدنشون رو که تعریف میکنن و چطوری دعوت شدنشون رو ،یه سری داستان جدید شروع میشه .

تعریف میکنه من تا بین راه نمی دونستم که مقصدمون جنوبه ... فکر میکردم ثبت نام برای مناطق و البته از نوع غربه نه جنوب و اونم خادمی ...تازه بین راه متوجه شدم و به خانواده اطلاع دادم که قصه یه چیز دیگه س .
چندسالیه که برای مناطق اسمم رو مینویسم اما به دلایل مختلف همش برای رفتن مشکلی پیش میاد و یا اتفاقی میفته که قسمتم نمیشه ،اما اینبار ... دوستان گفتن برای فلان تاریخ جلسه داریم فهیم منتظرتیم ؛میگه گفتم فکر نمیکنم بتونم بیام تاریخش رو تغییر بدید ...

دیروز باهام تماس گرفتن گفتن برای جلسه میای دیگه ،بهشون گفتم ،من گفتم فکر نمیکنم بتونم بیام زمان جلسه رو تغییر بدید ..امروز قسمتم جای دیگه س .. بندگان خدا هم که ماتشون برده پشت تلفن التماس دعا و ...


تا حالا مناطق نرفته اما تعریفش رو زیاد شنیده ...حالش کلا"با شنیدن صحبتی از مناطق تغییر میکنه ...کاملا"هوایه مناطقه ...وقتی میگن شهید ،انگار همین الان یکی کنارش در حال شهید شدنه ...حالش ...
روزای آخر ثبت نام ،بهش میگن که دوست داری بری مناطق ...
میگه: کجا !!!  میگن: جنوب ....
خادم الشهدا ... باید کار کنی ...
سفر سیاحتی نیست ...
بخور و بخواب هم نیست ..
بیداری داره ... شاید باید ظرف بشوری ببین خجسته جان فقط بهت بگم خونه خاله نیست ...
همین  ...
ماتش میبره ...
سکوتی که قابل وصف نیست ...
یهــــــو با بغضی خفه کننده میگه ...
مگه همه میتونن برن این جور جاها ...
مگه یه آدمای خاص نمیرن ...مگه ...مگه...مگه ...مگه...
یهو میزنه زیر گریه ... من کجا ...مناطق کجا ...خادمی کجا  ...
خلاصه اسمش میره توو لیست خادمی و دعوت شده های این داستان ....
اصلا فکرشم یه لحظه از ذهنم نمیتونست بگذره که امروز اینجا باشم .....
داستان هر کدوم از بچه ها واقعا"شنیدنیه ...به یکی میگن وقت داری :میگه کجا : میگن جنوب ...خادم الشهدا ...
اسمش از توو لیست خادمی حذف میشه و چمدونی که هنوز خالی نشده ...
لحظه های آخر سفر با تماسی که گرفته میشه با اسامی داخل لیست و جواب ندادن تماس توسط دوستان داخل لیست ، دوباره برای رفتن آماده میشه ...

********
اینا یعنی چی ...
من بی لیاقت فقط اومدم تا یاد بگیرم ،تا بعضی چیزا رو بفهمم ،تا بتونم توو آزمون و خطا از تجربیات استفاده کنم و آدم شم ...
میترسم ...
همین حالا اول سفر تنها دو روز از قصه گذشته
اما من همین حالا از لحظه خداحافظی میترسم ...از جدا شدن از دوستان شهداییم میترسم ... از جدا شدن از این داستان های قشنگ میترسم ...
خدایا من میــــــــــ تـــرســـــــــــــــم

خودت تنهایم نگذار ...
ساعت حدودا"2:27 بود که بچه ها تصمیم گرفتن خواب راحتی توو اردوگاه داشته باشن ، اما منصرف شدن و سوله و دور هم بودن رو ترجیح دادن ...

و من همچنان با نور موبایل و درد زانو "ناشی از پیچ خوردگی " و مداحی مینویسم ... بچه ها که می خوابن تازه نوشتن های من شروع میشه ، چون روز که فرصتی نیست برای مکتوب کردن خاطرات و صد البته شب زمان مناسبیه ... به همین دلیل به "کاتب "معروف شدم ...


هر داستانی که تعریف میکنن و هر کاری که انجام میدن ؛ کــــــاتـــــــبـــــــــ بـــــــنویـــــــــســـــــ ....
بنویس یه فهیم داشتیم عاشق شهادت ،اگه رفت مناطق شهید شد باید با کاپرا ببریدش بیمارستان و ادامه ماجرا ...
با توجه به اینکه بعد از خواب بچه ها مینویسم ...
دوستان توو خواب حــــــــرفـــــ میزنن ... یکی داستان روز رو تعریف میکنه ... یکی ناله میزنه ...
البته اکثرا"چون کارای سختی که اینجا انجام میدن مثل "کار با بیل ،برداشتن سیمان ،جارو کشی حیاط 1000 متری،بیداری از 8 تا 2 شب  " رو توو خونه ندارن ناله رو تقریبا"یکی در میون داریم ...
جعفری به همه قول داده که برای نماز به همه بر پا میده ...
ساعت رو برای نماز کوک کردم ...
5:30 زنگش به صدا در اومد و توسط دست اندر کاران خاموش شد و ما همچنان منتظر بیدار باش جعفری ...خبری نشد ...
بیدار شدیم برای نماز با دکتر و خجسته رفتیم برای وضو ... بعد از خوندن نماز بچه ها کم کم راهی وضو میشدن ... و از جعفری خبری نبود و هنوز خوابیده بود و ما خوش خیال ...
برای صبحانه متوجه شدیم که جعفری همه رو بیدار کرده و همه بهش قول بیدار شدن دادن ..
یکی گفته ...باشه الان بیدارم ...یکی دیگه گفته : الان میام ... پاشدم ...ناله و ... جوابش رو دادن و همه دوباره خوابیدن ...خودش هم که دیده کسی بیدار نشده نمازش رو خونده و خوابیده و صبحانه ای که با خنده بازار قاطی شده ...
التماس دعا ...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ ن : تو را با تمام زرق و برقت برای رضای خدا ترک میکنم ؛ اینجا دار فانی ، مقصد ما بهشت .
+ شهادتت مبارک
  • خادم الشهدا
بعد ازشوک حق الناس سید ،سکوت همه جا رو فرا گرفت و حدود یک ساعت و نیم میشد که به قول معروف درخواب پادشاه چهارم بودیم که یهو به در سوله کوبیده شد (نمی دونم با چماق بود یا لگد هرچیز دیگه ای فقط واقعا وحشتناک بود ) به طوری که  از خواب پادشاه پنجم صرف نظر شد ،یکی نشست ،یکی پا شد ، یکی پرید طرف درب ،یکی زرد شد ، یکی کبود شد ،یکی غر ،یکی نشست ،یکی هم رفت از جاش پاشه احساس کرد که زانوش پیچ خورده "اما نه رگهای پاش کشیده شد "بیچاره من .حالا کی می خواد کارها رو انجام بده ،خدایا اومدیم اینجا کاری از پیش ببریم نه اینکه کار اضافه هم به کارها اضافه کنیم .میشد ایستاد به سختی اما واقعا راه رفتن کار سختی بود ،کرمی تازه به هوش اومده ،چی شد ؟ هیچی بدبخت شدیم دیگه نمی تونم راه برم ..

خلاصه
هیچ موجود زنده ای از در نیومد داخل ...و کاملا سرکاری بود ...و حدود ده دقیقه ای گذشت که کنترل کولر رو آوردن که هر بلایی میخواهید سر کولر بیارید.
دیگه کم کم همه بیدار شدنو از ترس موقع بیدار شدن شون تعریف میکننو خنده بازاری که راه افتاده  ...
شب که شد یه سری اومدن برای تقسیم بندی ...
یه سری از بچه ها پذیرش ،یه سری آشپزخونه ،یه سری خدمات و تمیز کاری (از سرویس تا سوله )
یه سری هم آچار فرانسه .
با توجه به اینکه کار سلف کار بدون برنامه ریزی بود بایستی بچه ها به هم کمک کنن تا کارها عقب نمونه.

بعد از شام کار شروع شد ،هر گروهی کارش رو شروع کرد ،بچه ها راهی کارشون شدن ، یه سری رفتن برای تمیز کردن محوطه ،به قول بچه ها فرقون سواری ،خاک خوری ،تقویت ریه ،جارو وخاک انداز،آّب بازی از کلیه محوطه که دست بچه هارومیبوسه ... ، یه سری سرویس ؛یادگیری اسید پاشی و باز کردن نوشابه اسید بالا   ...

آخر شب قیافه بچه ها واقعا دیدنی بود ،شاید بعضی از بچه ها واقعا هیچ کدوم از کارهایی رو که توو خونشون

انجام نمیدادن رو اینجا با تمام وجودشون پذیرفتن ، خدایا واقعا اینا دیگه کین ،من خودم به شخصه تلاش زیادی کردم که خیلی هاشون رو بشناسم

نه از حرف هم ناراحت میشن

نه از هم دلخور میشن

نه به هم طعنه می زنن

نه همو اذیت میکنن

واقعا یه سری از موجودات زمینی تا حال ناشناخته موندن به جوون خودم

شاید من تونسته باشم چن مورد از شون روکشف کنم

همیشه به این فکر میکردم که خدایا اینا چرا اینطورین ؟کلا با آدمایی که من میشناسم فرق میکنن

همون شب اول بیشتر شون رو شناختم با تمام خستگی که داره کارای دوستاش روو انجام میده تا دوستش بیشتر ازاینی که هست خسته نشه ،حالا قیافه خودش رو میبینی امواج خستگی از تنش جدا نیست .         

توو جارو کشی حیات و خاک خوری کلهم گردو غبار شدیم ،کار حیات هم که تموم شد صف حموم دیدنی بود .با توجه به اینکه آب منبع ها تا 2_3  دیگه کاملا یخ میشد بایستی زود زود "جنگی "حموم و میومدیم. خلاصه با تمام سرعت به کار گرفته شده از طرف همه باز یه سری از بچه ها به خاطر قطع شدن آب تا 4 صبح دم در حموم نشسته بودن .خلاصه؛  قصه خنده داریه اما واقعا سازندس ."البته برای من "
برای نماز که بیدار شدیم 2 تا از بچه ها هنوز در حموم نشسته بودن .
بعد از صبحانه به علت نقص عضو ناچارا سوله رو به ما سپردن ،تمیز کردن سوله با شما اگه تونستی بیا برای محوطه .
کار سوله رو با دکتر کرم و ... تموم کردیم ...
خود درمانی جواب نداد وبا دکترکرم تصمیم گرفتیم به دکترسلامی عرض کنیم ، دکتر هم با دیدن قیافه ما هر چی پماد و قرص دم دست داشت داد گفت بخور اگه خوب نشد فردا بگم از داروخونه برات قرص دیگه ای بیارن
خلاصه دکتر دوا داد ،آب انار داد ،امروز خورد ،فرداش دیدیم که نه ؛نمرد ، در حال بهبوده .
به بچه ها سری زدیم وتوو مسیر فهیم میگه بچه ها سوختید ،چقدرحساسید شماها ،
بعد برگشت به سوله برای بچه ها شربت آبلیمو درست کردیم و دل دوستان شــــــــــــــاد شد.
بعد از نماز زیارت عاشورا برگزار شد و بعدش برگه های ختم قرآن رو پخش کردن بین بچه ها که طراحیش با عزیزی و جعفری و قاسمی بود .
بعدش هم که با توجه به برهه زمانی افزایش سکه
و بیخبری ما از همه جا (چون نه تلویزیون ،نه رادیو و هیچ رسانه دیگه ای نداریم ) بحث سیاسی و اقتصادی پیش کشیده شد و ناگهان دکتر کرم گوش دردش شروع شد.

بچه ها در حال تبادل افکار بودن که با کرم ترجیحا از ادامه بحث انصراف دادیم  و به بیرون از سوله رفتیم وقرار مسئولین بر این شد که باز مسئولیت های دیگه ای اضافه و و مسئولیت عده ای بیشتر بشه ...
مسئولیت جدید نگهبان شب و اسامی که باید به دست فرماندهی محترم برسه  ...
ادامه...
  • خادم الشهدا

بسم رب الشهید

قرارمون شده ساعت 9 روز دوشنبه

استرس عجیبی داشتم ،که اصلا قابل وصف نیست یه لقمه نون ،فقط برای اینکه گفته باشیم صبحانه

خوردیم و یه قلپ چای تا شاید برسونه اون یه لقمه نون رو به معده ، از استرس زیاد هیچ چیزی قابل پیش بینی نبود .

با توجه به اینکه تا مرکز فاصله چند ساعته بود باید زودتر راه میفتادیم .حدود 8 و نیم بود که از خونه راافتادیم .سر قرارمون با بچه ها رسیدیم باقری و دو تا دیگه از بچه ها بودن ،و یه جمعیت فوق العاده که جدای از این دو سه نفر ،اولش فکر میکردم که شاید اینا هم به عنوان همراه اومدن بعدش فهمیدم که نه قضیه کربلاست و برای استقبال اومدن .

خلاصه بچه ها که اومدن حدود 8 نفر شدیم ،استرس توو وجود همه موج میزد اما همه خودشون رو کنترل می کردن .

مراسم خداحافظی هم تموم شد و حالا شدیم 3+5 ،5 تا از بچه ها که خودمون بودیم و 3 تا از شهر خودمون اما از یه منطقه دیگه .

البته یه آشنایی نسبی بود اما به صورت کلی همو نمی شناختیم ، خودمون رو معرفی کردیم و ...

یکی از دوستان اولین سفرش به مناطق بود و کلا یه حس عجیبی داشت که هیچ کدوممون نداشتیم .

به نظر ما اون یه مهمون سفارشی بود چون اول اینکه اصلا مناطق نرفته بود و دوما اینکه خادمیش امضا شده بود .

تا رسیدن به مرکز کلی خاطرات جور وا جور از خدا حافظی ها تعریف شد اما هنوز سکوت  سفارشی برای خجسته بود ، بچه ها با زیرکی خاص شروع کردن به صحبت باهاش و گفتن خاطراتش که تعریف کنه و ...

حدود ساعت یک و نیم بود که رسیدیم به مرکز ، نمازو نمازخونه وصلمون کرد به یه سری دیگه از خادمها و آشنا شدن باهاشون و ریختن پایه های رفاقت .

بعدش هم که ناهار و دایره آشنایی بزرگتر .

ساعت 3 ، حرکت از مرکز به سمت جنوب . با صحبت های داخل اتوبوس متوجه شدیم که اولش میریم اندیمشک بعد هم خرمشهر و به عنوان اولین گروه خادمین به همراه مراسم افتتاحیه که هیچ وقت شروع نشد .

حدود ساعت 8:30 شام و خنده بازار اشکواری که پایانی نداره ،همون اشکواری که برای راهیان 90 هرمنطقه می رفتیم همه رو جمع میکرد و یه پارچه نوشته میاورد برای عکس . ساعت 10 دیگه داخل اتوبوس بودیم و استراحتی که... نه شاید بگم بیدار باش بهتر باشه ،همه خوابن ما بیدار.البته بقیه هم بیدارن چون صندلی ها بسیار بسیار بسیار ...

و فقط شاید مثل ما به فکر خواب راحتن .

 رفتم برم آخر اتوبوس تا شاید این چشامون رو بشه رو هم بزاریم ، کسی نبود، چند لحظه ای نگذشت که خوابم برد ،احساس کردم سرم درد میکنه "از بس خوده بود به شیشه " اومدم پهن شم دیدم یکی کنارم نشسته ،کاظمی تغییر موقعیت داده بود و اومده بود کنار من .هنوز چشامون گرم خواب نشده بود که برای نماز ایستادیم .

بعد نماز هر کسی روی صندلی خودش و بعد هم تغییر موقعیت ،من ،کرمی ،کاظمی،و بعد با اضافه شدن خجسته و خاطره سفر قبل و اینکه هنوز 6 ماه نگذشته که قسمتمون شده برای خادمی ،باز خجسته وسکوت معنا داری که همه رو به کنکاش دعوت میکنه .

توومسیر پادگان بودیم که با سکوت و خیلی خیلی ناخود آگاه از در دژبانی وارد پادگان شدیم "چون اصلا دژبانی وجود نداشت ".مهر ماه مناطق و پادگان های این دست خیلی مظلوم و غریبن،  یعنی غریب تر از همه وقت واقع میشن چون کاملا سوت و کوره و حتی گاهی آب و جاروش هم به پای خودته چه برسه به اینکه سیستم صوتی و اسفند و راهنمایی و پذیرش و خدمات و این جور کاراش ...

صبحانه رو خورده و نخورده و نیمه ناچار توضیحی داده ؛ بعضی کارها انگار در حال شروع شدن بود ؛

ابزار کار :جارو ،خاک انداز ،سطل آب و...

(خادم که بشی باید همه جوره باشی ،از کار دفتری گرفته تا خاک پلو)

کار پادگان به نیمه رسیده بود که اعلام کردن باید بریم خرمشهر ..."اردوگاه "

قرار شده بود که تقسیم وظایف بشه توو پادگان که ... موکول شد به آینده و خرمشهر ...

خرمشهر که رسیدیم باز خودمون بودیم و خودمون ،نه؛ خودمون بودیم و اردوگاه و اولش خستگی حاصل ازنشستن توواتوبوســــ.

و حالا طی این تغییر مکان و چرخش دورانی دایره دوستی بزرگتر میشه و در آخر به اندازه تمام اتوبوس .

هوا واقعا گرمه ...گرم ...گرم ...گرم ...و ما هیچ کدوممون به مدت بیشتر از سه روز اون هم اکثرا توو ماه

اسفند جنوب و هواش رو تجربه نکردیم .توو سوله های متعدد اردوگاه 2 سوله بهمون دادن ؛یکی فرماندهی و دیگری هم خادمین اردوگاه و کلی سفارش که اولین گروه خادمین هستید و واردوگاه تازه تاسیسه و همه کار با خودمونه و سفارشات لازم ...

بعد از نماز و ناهار دیگه وقت استراحت شده بود و استراحتی که واقعا نیاز بود .

همه مثلا در حال استراحتن اما فکشون از کار نیفتاده .

ناگهان یکی داد زد :

حقــــــــــــــــــــــ النــــــــــــــــــــــــــــــاســـــــــــــــــــــــــه بخـــــــــــــــــــــــوابیــــــــــــــــــــــــــد .

چند تایی از بچه ها خوابیدن ،اما بقیه توو شک داد زدن بی مقدمه ؛بی  مقدمه که نه با مقدمه هستن .

بستن چشم همانا خوابی به وسعت اغما همانا ...

...........

التماس دعا

  • خادم الشهدا